قطعا در زندگی شما اتفاق افتاده است که در مواردی مجبور به تصمیم گیری شدهاید. از انتخاب غذا در منوی یک رستوران تا تصمیمات مهم و سرنوشت ساز زندگی . اغلب موارد ما متوجه هستیم که در چه هنگام میبایست وارد عمل شویم و با فکر کردن از ادامه یک مسیر اجتناب کنیم و یا به سرعت خود در پیمودن راه بیافزاییم. اما گاهی نیز اصلا متوجه لحظات سرنوشت سازی که در حال عبور است نمیشویم و بی اهمیت به محیط پیرامون و شواهد ، از تفکر و تحلیل و بررسی غافل میشویم و این در حالیست که اطرافیان ما و در محیط کسب و کار رقبای هوشیار ما همواره در تلاش برای سبقت و پیشرفت هستند و از هیچ فرصتی غافل نمیشوند.
تفکر استراتژیک قرار نیست صرفاً به بهتر شدن کسب و کار ما کمک کند. بلکه همچنان که از نام آن پیداست، قرار است شیوه بهتر فکر کردن را به ما بیاموزد و اگر بخواهیم آن را به حوزهی دیگری از زیرمجموعههای دانش مدیریت نزدیک بدانیم، احتمالاً حوزهی تصمیم گیری، نزدیکترین موضوع به آن خواهد بود.
ریچ هور واث که کتابهای او بخش مهمی از منابع تدوین این درس را به خود اختصاص میدهند، ماجرای جالبی را تعریف میکند. او توضیح میدهد که وقتی در جلسات یا سمینارها، از طرف مقابل میپرسم که «آیا شما با تفکر استراتژیک آشنا هستید و خودتان را یک متفکر استراتژیک میدانید؟» معمولاً با رفتاری ساده و قابل پیشبینی مواجه میشوم:
مدیران ارشد با اطمینان میگویند: بله! قطعا! البته!
مدیران میانی با کمی تردید سرشان را تکان میدهند و این ویژگی را در خودشان تایید میکنند.
و کسانی که به تازگی وارد سازمان شدهاند، معمولاً در برابر این پرسش سکوت میکنند.
گویی که ما جایی در گوشه ذهن خود پذیرفتهایم که کسی که به موقعیتهای برتر سازمانی میرسد احتمالاً باید تفکر استراتژیک داشته باشد و آنکس که به آن موقعیت نرسیده از توانایی تفکر استراتژیک بهره مند نیست.
این در حالی است که اتفاقاً بسیاری از سازمانها را همان مدیران ارشد با تصمیم گیریهای غیراستراتژیک خود به نابودی و شکست کشاندهاند و بعضی از آنها هم اگر الان به موقعیتهای برتر سازمانی راه پیدا کردهاند، به دلیل این است که در گذشته و در موقعیتهای معمولی و ردههای پایینتر سازمانی، تا حد خوبی به ابزار تفکر استراتژیک مسلح بوده و از آن استفاده کردهاند.
در ادامه مطلب به تفاوت برنامه ریزی استراتژیک با تفکر استراتژیک میپردازیم.
دیدگاهتان را بنویسید